نام شاعر : طاهر فرجاد
ببین دیوانه ام کردی زناز چشمت ای یارا
پریشانم پریشانتر نکن با قهر خود ما را
تو سبز سبز من آبی کم هم رنگ عنابی
بیا یک رنگ آبی کن چنانم رنگ دریا را
نگاهم کن ، صدایم کن ، که من محتاج تسکینم
صدای خنده های تو امید صبح فردا را
تجلی کن تو معنی کن گناه آفرینش را
نمی ترسم ز تکرارش بده آن سیب حوا را
هبوط من جفای تو ، قنوت من وفای تو
نگیر از من تو ای یارا نگاه از چشم زیبا را
دلم تنگ است و میبینی سراغم را نمی گیری
گناهم چیست غیر از این که دیدم روی لیلا را
طاهر فرجاد.
ای راقی اُزار من چشم سیاهت کیمیاست
من عاکف موی توام آن شانه بر زلفت خطاست
سقط از لبانت طالبم بواب و قطمیر توام
آشفته آن زلفت مکن دل بهر یک تارش گداست
طامات فرخارت برم منت ز هر طالح کشم
خفاجگی در کیش توست فرزانگی آئین ماست
جان و دلی ترغوی ماست واندر میان یرغو خداست
آبق چرایی بی وفا قیراط محرت خون بهاست
دل در خیال روی تو محراب آن ابروی تو
بیمار استسقای توست باز
آ
که دیدارت شفاست
دل نوشته ای از طاهر فرجاد.
عکسی که دارم از تو امشب نگاه کردم
در زیر نور مهتاب دل را گواه کردم
شکوایه ای ندارم گر می نویسم از تو
دل پیر این تمنا ، با اشک و آه کردم
گرعاشقم نبودی من عاشق تو بودم
هرچند سخت اما دل سر به راه کردم
گم کرده ام جوانی در باور نگاهی
آری اگر زمانی من اشتباه کردم
حالا که دوری ازمن خوش باش،زندگی کن
یا رسم تو چنین بود یا من گناه کردم
دانم که خوب رویان در دل وفا ندارند
زآن رو کسی نبیند، شب را پناه کردم
این است قسمت من از عشق و زندگانی
با عکس و خاطراتت عمرم تباه کردم
یادش بخیر ای گل این عهد را تو بستی
دلتنگ ، هر شبم را آویز ماه کردم
____________________
91/1/24
به سینه آتشی دارم چو بوتیمار میگریم
مده دلداریم جانا که از تیمار میگریم
ببین در آستین خود زجان و دل چه پروردم
من از سِر درون خودزنیش مارمیگریم
مطاع پند این دل را خریداری اگر باشد
به چرخُش،چرخِش گردون بدین اَسرارمیگریم
چکاندم اشک چشمان دوصد انگور زیبا را
مراشوهاچوشولایی،در این اِصرار میگریم
فغان از حال من امشب در این آشفته بازارم
که میخندد لبم اما زچشم اثرارمیگریم
به لطف کوی درویشان مرا هم صحبتی باشد
توانگرنیست پروازم ، براین دیوار میگریم
ببین با خون دل امشب نوشتم دوستت دارم
برای دیدنت ای گل دراین گلزار میگریم
بیا ای دوست امشب رامی اندرساغراندازم
فلک را سقف بشکافم ولیکن زار میگریم
الایاایهاالساقی ادرکه سن وناولها
قدح در دست من اما براین کردار میگریم
بده جامی تو ای ساقی که امشب را سحر سازم
که خود درخود شکستم من بدین اطهارمیگریم
شدم بازیچه ی دستی که بدمستی کنم امشب
به دشمن یار میگفتم بدین اِظهار میگریم
نصیحت گو مباش امشب که من ویرانه ی دردم
درمیخانه را بستند و من اَحرار میگریم
ز آه سرد من نو غنچه های بوسه پرپر شد
به نفرین تو ، ای گُل
امروز از دیروز من ، احوال بدتر شد
گمانم زلف پر چینت ز جنس کهربا باشد
گریزم از نگاه تو ولی دل در بلا باشد
در این آشفته بازارم ببین خوناب میگِریم
به خون آغشته دستانت تو گویی از حنا باشد
برای دیدنت هردم چوخاری روی دیوارم
ز دستت رو نما سازی و گویی از دعا باشد